یا فاطمه(س)
یا فاطمه(س)
 

 کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. 

شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی.
مثلاً می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟». عصبی شده بودم. گفتند: 
«بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم».
دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم! 
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم. 
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. 
یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».
یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید شی».
دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟».
یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!
در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می‌انداختند! 
گفتیم برویم سمت اتاق طلبه‌ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!
در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: 
«برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.».
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!».
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه می‌خندیدیم
خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, توسط بانوی ایران
قابل توجه اونایی که ساکن مطقه ترشیزن حمید سبزواری درگذشت ببخشید که دیر شد شعرخوانی فرزندان یکی از جانبازان در حضور رهبرانقلاب تولد لبیک یا خامنه ای مدافع حرم اهای دشمن سر تیم حفاظت مقام معظم رهبری به شهادت رسید توصیه به احترام شهدا... یک مسابقه
تمامی حقوق مطالب برای یا فاطمه(س) محفوظ می باشد