یکدفعه با روح الله تو ماشین نشسته بودیم از خیابون آهنگ داشتیم میرفتیم به سمت چهارراه دروازه دولاب...
اون موقع که دانشجو بودیم بعضی وقتا اونجا پیاده می شد و میرفت خونه مادربزرگش...
وقتی رسیدیم اونجا گفتم نمیری خونه مادر بزرگت؟؟؟
گفت :نه...عمرشو داد به شما
گفتم ای بابا!!! چرا پس نگفتی؟؟؟
گفت :ما غم و غصه هامون مال خودمونه
کیف و حالمون مال رفقا
خیلی حواسش به این بود که دیگران درگیر مشکلاتش نشوند.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: